هستیهستی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

دنیای من

بیست ماهگی

انقدر سرم شلوغ بود که یادم رفته بود تو 20 ماه رو گذروندی و هنوزم هر کس می پرسه جند وقتشه میگم 1 سال و 6 7 ماه .1 سال و 8 ماه رو پیش ما بودی و با هر لبخندت دوباره بهمون زندگی بخشیدی.دختر نازنینم خیلی دوستت دارم خیلی بزرگ شدی .بعضی وقتها باورم نمیشه تو همون کوچولوی تپلویی هستی که یه روز قشنگ بهاری برای اولین بار دیدمت. یکی از روزایی که خاطرشو ننوشتم 9 آذر روز تولدم بود که تو جقدر از دیدن کیک و شمعها ذوق کردی و من چقدر خوشحال بودم که تو رو دارم کنارم :) همیشه شاد باش و سالم و مامان رو به خاطر گرفتاریاش ببخش :)   ...
16 آذر 1391

نوزده ماهگی

نوزده ماه گذشت.دارم بزرگ میشماااااااا. مامانم میگه دختر خانمی شدی ولی بعضی وقتا میگه مامان و ناراحت می کنی  ولی من سعی می کنم کارای بد نکنم اما دوست دارم رو تخت و مبل بپرم همه لباسا رو از لباسشویی در بیارم دوباره بریزم توش فقط بعضی وقتا خیسن خب چرا؟ راستی باباجی برام یه چادر خریده که توش اسباب بازیامو گذاشتم ولی همش همه میگن چرا خونت نا مرتبه خب اون پنجره بالاش واسه چیه پس؟ واسه این نیست که من از بیرون همه چیرو بندازم تو خونه؟ خب من میخوام خونمو تکون بدم بیارم وسط اتاق دیگه.آخه اگه با دست ماکارانی بخورم بده؟ جارو کردن مگه کار بدیه من خب با جارو همه جا رو جارو می کنم دیگه  حالا من سعیمو میکنم که دختر خوبی باشم :)راستی یه جشن کفش...
18 آبان 1391

واکسن

این واکسن 18 ماهگیم بالاخره زده شد. مامانم میگه تا 7 سالگی دیگه هیچ واکسنی نباید بزنم خدا رو شکر :) 1 روز فقط خوابیدم خیلی ناراحت بودم که نمی تونم بازی کنم  مامانام هم بغلم دراز کشیده بود و با هم تلویزیون میدیدیم  . ولی دیگه خوب شدم   ...
26 مهر 1391

هجده ماهگی

بالاخره منم ا سال و نیمم شد .18 مهر روز کودک بود با مامانم و دوستام رفتیم نمایشگاه و من اونجا رو خیلی دوست داشتم چون یه عروسکای گنده ای اونجا راه میرفتن منم دنبالشون همه جامی رفتم :) مامانم یگه باید واکسن بزنم دیگه :( امیدوارم خیلی درد نداشته باشه :) اینم من و دوستام با اون عروسک گنده هااااااااا   ...
20 مهر 1391

هفده ماهگی

هفده ماه هم گذشتوتابستون هم داره تموم میشه مامانم میگه دوره پارک رفتن هر روزم داره تموم میشه :( خلاصه منم دوست دارم برم پارک دیگه همش. چون مامانم دیر دیر مینویسه بادش میره که جه خبر بوده تو هفده ماهگی من :( حالا ایشالا از  ماه های بعد به موقع بنویسه خاطرات منووووووووووو اینجا پارک پروازه چایی که من خیلی دوست دارم برم بازی کنم اینم یه روزیه که با بابایی و مامانی رفتیم پارک:) بابایی هم ازم عکسای قشنگ گرفت:)     ...
16 شهريور 1391

شانزده ماهگی

امیدوارم همه زنها این حس رو تجربه کنند حس زیبا و عجیب مادر بودن. این لحظه قشنگ رو که یه فرشته کوچولو با اون قد کوچولوش بیاد و با دستاش و با کلمات نا مفهوم سعی کنه یه جیزی به آدم بگه و تو نفهمی و اون سعی کنه واون وقت بغلش کنی و ببوسیش و اون آروم میشه این زیباترین بوسه است این حسیه که فقط یه مادر میتونه درکش کنه. وقتی که فرشته کوچولوت به چشمات زل میزنه و بعد لبخند میزنه و با خوشحالی میدوه. وقتی برای چیزهای کوچیکی که شاید برای ما بی معنی باشه کلی خوشحال می شه و ذوق می کنه. برای یه آب بازی کوچولو کنار شیر آب آشپزخونه، برای یه عروسک خرسی که باهاش دالی میکنه، برای هندونه خوردن، برای سرخوردن روی سرسره و ... کاش دنیا همینقدر ساد...
16 مرداد 1391

سفر مشهد

منو مامان و بابا رفتیم مشهد.سوار یه چیزی شدیم که خیلی تنگ بود جاش نمی شد من اون وسط راه برم.همه نشسته بئدن و مامانم نمی ذاشت کع من برم بین اون صندلیا راه برم.من حوصلم سر رفت . خوابم نمیومد خب که بخوابم. وقتی رسیدیم اتاق اونجا جا نداشت من بدوم اما رفتیم یه جایی که خیلی بزرگ بود مامانم فت اینجا حرمه.اما خیلی خوب بود چون من همش میتونسمم بدوم و هر چی می رفتم تموم نمی شد :) خلاصه خوش گذشت بهبم .بعدم رفتیم یه جایی که یه آقایی ازم عکس گرفت بعدم عکسم و اینجوری کرد      ...
18 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای من می باشد