یه روز خوب با دوستای خوب
من و مامان و دوستام امروز رفتیم خانه کودک :) به من که خیلی خوش گذشت:) اینم منم و دوستام آرنیکا و رادوین اینم من و دوستم نگین کوچولو اینجام یه آشپزخونه کوچولو که من و آرنیکا مشغول کارای خونه هستیم البته فبلش می خواستیم یه زنگی به یکی بزنیم با اون تلفنه دالی موشه ...
نویسنده :
هدی
13:04
خرید
امروز من رفتم شهروند :) با مامانم و مامان بزرگ و بابا بزرگم .البته قبلا هم رفته بوذم اما این اولین بار بود که بدون کالسکه رفتم. سوار این چرخا شدم چقدر کیف داد یه عالمه هم چیز میزای رنگی منگی بود تو چرخه که من خیلی خوشم اومد :) ...
هفت ماهگی
هفت ماه گذشت و من توی این هفت ماه کلی بزرگ شدم حالا می تونم یه چیزاییم بگم.یه کلمه ای می گم که اینه ( امممممممما ). همه کلی فکر میکنن ببینن من چی می گم و چی می خوام اما حالا بعدا معنیشو میگم دلم نمی خواد بخوابم برای همین شدیدا با هر کسی که می خواد منو بخوابونه مخالفت می کنم هر وقت خودم خوابم بیاد می خوابم دیگههههههه ...
نویسنده :
هدی
16:40
خاطرات
امروز من و مامانم داشتیم عکس های منو نگاه می کردیم . رسیدیم به این عکسا که مال وقتیه که من خیلی کوجولو بودم :). یادش به خیر... ...
نویسنده :
هدی
9:20
از مامان به هستی
به نام مهربانی که به من اجازه داد لذت شیرین مادر بودن را احساس کنم... دخترم برایت می نویسم تا روزی که همه این روز ها را پشت سر گداشتیم بخوانی و بدانی که همیشه دوستت داشتم ،دارم و خواهم داشت... و آن زمان که تو قدم به هستی گذاشتی من دوباره متولد شدم و حالا دوباره زندگی می کنم.با نفس تو نفس می کشم با نگاهت می بینم و با لبخندت شادی از آن تمام لحظه های من می شود و من پروردگارم را سپاس می گویم که فرصتی دوباره برای عشق ورزیدن به من داد. بودنت را دوست دارم.خنده های شیرینت را، نگاه مهربانت را وقتی به من خیره می شوی .وقتی در آغوش من آرام میگیری انگار زمان می ایستد و ثانیه ها و لحظه ها نظاره گر این حس ملکوتی اند. نظاره گر این فرشته...
نویسنده :
هدی
9:06
روروک
چند روزیه که من یه دنیای جدید کشف کردم.من با روروکم تو خونه می گردم و به همه جا سرک می کشم. هی باید نق و نوق کنم تا یکی من و راه بندازه به هر حال از یه جا نشستن خیلی بهتره ...
نویسنده :
هدی
21:25