هستیهستی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

دنیای من

هفت ماهگی

هفت ماه گذشت و من توی این هفت ماه کلی بزرگ شدم   حالا می تونم یه چیزاییم بگم.یه کلمه ای می گم که اینه  ( امممممممما ).  همه کلی فکر میکنن ببینن من چی می گم و چی می خوام اما حالا بعدا معنیشو میگم  دلم نمی خواد بخوابم برای همین شدیدا با هر کسی که می خواد منو بخوابونه مخالفت می کنم هر وقت خودم خوابم بیاد می خوابم دیگههههههه    ...
18 آبان 1390

خاطرات

امروز من و مامانم داشتیم عکس های منو نگاه می کردیم . رسیدیم به این عکسا که مال وقتیه که من خیلی کوجولو بودم :). یادش به خیر...         ...
9 آبان 1390

از مامان به هستی

به نام مهربانی که به من اجازه داد لذت شیرین مادر بودن را احساس کنم... دخترم برایت می نویسم تا روزی که همه این روز ها را پشت سر گداشتیم بخوانی و بدانی که همیشه دوستت داشتم ،دارم و خواهم داشت... و آن زمان که تو قدم به هستی گذاشتی من دوباره متولد شدم و حالا دوباره زندگی می کنم.با نفس تو نفس می کشم با نگاهت می بینم و با لبخندت شادی از آن تمام لحظه های من می شود و من پروردگارم را سپاس می گویم که فرصتی دوباره برای عشق ورزیدن به من داد. بودنت را دوست دارم.خنده های شیرینت را، نگاه مهربانت را  وقتی به من خیره می شوی .وقتی در آغوش من آرام میگیری انگار زمان می ایستد و ثانیه ها و لحظه ها نظاره گر این حس ملکوتی اند. نظاره گر این فرشته...
9 آبان 1390

روروک

چند روزیه که من یه دنیای جدید کشف کردم.من با روروکم تو خونه می گردم و به همه جا سرک می کشم. هی باید نق و نوق کنم تا یکی من و راه بندازه   به هر حال از یه جا نشستن خیلی بهتره    ...
30 مهر 1390

قرار نی نی سایتی

امروز من با کلی نی نی جدید دوست شدم :) من و مامان و نی نی ها و ماماناشون رفتیم پارک گفتگو البته من خوابم برد و تو نصف عکسا خواب بودم ولی از اینکه این همه دوست جدید پیدا کردم خوشحالم :) اینم اسم دوستام :  رادوین(البته از قبل باهاش دوست بودم)،تینا،مبین،رها،نیاز،شهداد،سامیار،یکتا،تایماز   ...
26 مهر 1390

6 ماهگی من

امروز 16 مهر نیست ولی طبق تقویم و محاسبه روزها من 6 ماهم شده امروز من یه حرفی رو گفتم که مامانم خیلی خوشحال شد. (م) نمی دونم این حرف به چه دردی می خوره ولی به زودی می فهمم :) اینم منم با جوجو هام در حالی که هر چی سعی می کنم جولو نمی رم :)   ...
13 مهر 1390

گردش یک روز تعطیل

 من برای بار دوم یه روز تعطیل رفتم باغ مادر جون.اونجا خیلی حیوونای مختلفی دیدم از جمله این غازه که نمی دونم چرا من و اینجوری نگاه می کنه.  یه عالمه هم انگور اون جا بود که می خواستم بخورم ولی نمی دونم چرا نذاشتن       ...
26 شهريور 1390

سینه خیز رفتن من

من امروز کلی غلت زدم و سینه خیز رفتم. البته اگه کسی پشت پام و نگیره که من بتونم حرکت رو به جلو داشته باشم شدیدا اعتراض می کنم و صداهایی از خودم در میارم که مامانم از اون به جیغ تعبیـر می کنه    ...
26 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای من می باشد