هستیهستی، تا این لحظه: 13 سال و 16 روز سن داره

دنیای من

سوغاتی

چند روز پیشا بابام رفته بود مشهد.برام یه چادر و جانماز سوغاتی اوورده بود. ولی مامانم دیر عکس منو می زاره اینجا.اصلا خودم بزرگ می شم خودم عکسامو زود زود می زارم :)     ...
14 بهمن 1390

نه ماهگی

نه ماهم هم تموم شد ولی نه دندون در آووردم نه چهار دستو پا کامل می رم  ولی حالا وقت دارم   حیلی تلاش می کنم که راه برم چهار دست و پا بالاخره موفق می شم. البته الانم خودم و به مقصد می رسونم بالا خره و میز تلویزیون از مکان های مورد علاقه منه  کشیدن مو های مامانم موقعی که می خوام بخوابم هم از کاراییه که مامانم می گه باید ترک کنم یه آهنگی هم هست که وقتی می خوام بخوابم باید بابام برام بخونه اینه: دختر شاه پریونه                        ولی کسی نمی دونه  اسم قشنگش هستی جونه       ولی کسی نمی دونه  ناز و ملوسو مهربونه     ...
28 دی 1390

بالا خره تونستم

بالاخره من در روز 20 دی ماه تونستم چند قدم 4 دست و پا برم:) حالا می تونم به همه جا دست رسی پیدا کنم   ...
20 دی 1390

چهار دست و پا

دیگه می خوام چهار دست و پا برم بسه دیگه انقدر نشستم.جالا فعلا فیگورشو گرفتم تا کم کم برم جلو نمیدونم الان چرا وقتی می خوام برم جلو دست و پاهام با هم قاطی می شه پرت می شم  همین الانم مامانم هی مانع حرکات من می شه آخه چرا.هر چیو می خوام برم بردارم چرا یه هو غیب می شه آخه بابااااا    ...
11 دی 1390

یلدا

امسال این اولین شب یلدای من بود. و من بلند ترین شب سال رو کنار مامان و بابا و مامانبزرگا و بابابزرگام و دایی و عمو و خلاصه یه عالمه آدم بودم :) خیلیم خوب بود با اینکه من همش غر زدم ولی بالاخره مامان این عکس و ازم گرفت   گفتم ببینم حافظ چی می گه    ...
30 آذر 1390

هشت ماهگی

هشت ماه گذشت :) من هر روز کارای جدید تری انجام می دم و عادت های جدیدی پیدا می کنم. الان دیگه می شینم و سعی می کنم که چهار دست و پا برم. وقتی می خوام بخوابم باید موهای مامانم و بگیرم و البته بکشم  البته اگه مامانم نبود از موهای مامان بزرگم استفاده می کنم   خیلی هم دوست دارم بخورم همه چی.دلم می خواد زیاد غذا بخورم همین طور انواع میوه ها رو هم دوست دارم   مخصوصا پرتقال و نارنگی. ساعت خوابمم از 8-9 شب به 11 الی 12 تغییر کرده که مامانم از این بابت ناراحته و هی غر می زنه   ولی خب من اینجوری راحت ترم     ...
16 آذر 1390

یه روز خوب با دوستای خوب

من و مامان و دوستام امروز رفتیم خانه کودک :) به من که خیلی خوش گذشت:) اینم منم و دوستام آرنیکا و رادوین    اینم من و دوستم نگین کوچولو     اینجام یه آشپزخونه کوچولو که من و آرنیکا مشغول کارای خونه هستیم  البته فبلش می خواستیم یه زنگی به یکی بزنیم با اون تلفنه   دالی موشه    ...
11 آذر 1390

خرید

امروز من رفتم شهروند :) با مامانم و مامان بزرگ و بابا بزرگم .البته قبلا هم رفته بوذم اما این اولین بار بود که بدون کالسکه رفتم. سوار این چرخا شدم چقدر کیف داد یه عالمه هم چیز میزای رنگی منگی بود تو چرخه که من خیلی خوشم اومد :)   ...
2 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای من می باشد